آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

روزهای پسرانه

22 ماه با آریاجون!

   آریاجون، 2 ساعت بعد از زمینی شدن      آریاجون، 2 روز بعد از تولد      آریاجون، تو 12 امین روز سفرش به زمین     آریاجون، 20روز بعد از سفر به زمین     آریا جون، 2 ماه بعد از قدم گذاشتن به زمین خدا    آریا جون، 12 ماه بعد از سفر زمینی     آریاجون، 20 ماه بعد از تولد     آریاجون و پایان 22ماه زندگی زمینی ...
11 بهمن 1391

بازی جدید!

این روزا تجربیات جدیدی رو تو برخورد با آریاجون دارم که کلا قاطی می کنم، نمی فهمم چی میگه. زبون خودم که واسه جامعه بشریت نامفهومه بماند که حرف همین جامعه بشریت که مهمترین و کوچکترین عضوش واسه من پسرکم هست رو هم نمی فهمم. 1- بهونه می گیره که " دَدَ " میگم خب بیا لباساتو بپوش با هم بریم. یه جنگ اعصابی راه می ندازه که اون سرش ناپیدا. میگم مگه خودت نگفتی بریم بیرون؟ حالا بریم بیرون؟ لباس می پوشی؟ میگه: "نه". میگم: "خب باشه، نمی ریم". یه ربع، 20 دقیقه ای طول میکشه. دوباره میاد تقاضای بیرون میکنه. این بار هر طوریه، با هزار آسمون ریسمون آروم آروم لباساشو تنش می کنم. بالاخره میریم بیرون. 2- از توی پارکینگ که می شینیم تو ماشین شر...
3 بهمن 1391

آلودگی هوا، مرگت باد

8 ساله که بودیم، یکروز بدنمان شروع کرد به خارش، اونم از نوع اعصاب خرد کنش. یهو دیدیم دانه ای که قد ارزن بود در اثر خاراندن ما شده قد پرتقال! به مادرمان نشان دادیم، بنده خدا ما را به دکتر اطفال رسانید، جناب آقای دکتر فرمودند کهیر است. این کودک آلرژی دارد. در آن بحبوحه جنگ دارویی (شربت) که دکتر جان تجویز کرده بود از آن سوی کشور پیدا کردیم، اما آمپولش را نه. خلاصه ما هم پیوستیم به جرگه انسان های دارای آلرژی. مصیبتی داشتیم با این بیماری لعنتی و دست و پنجه نرم می کردیم باهاش اساسی. خلاصه جنگمان ادامه پیدا کرد تا ما شدیم 18 ساله. یعنی همان سالی که کنکور داشتیم. یک شب در حال خواب احساس کردیم نفسمان بالا نمی آید و در حال خفه شدن هستیم. ...
1 بهمن 1391

تصلب شرایین روحم

قدیم ترها 5% افکار هفتگی م ، فکر مرگ بود. فکر مردن خودم، مثلا اینکه هر اتفاقی می افتاد سریع ذهنم می رفت به اینکه تو سالگرد اون اتفاق من زنده ام یا نه؟ از وقتی که مادر شدم، 5% افکار روزانه م شده فکر مرگ. مخصوصا اون اوایل. مثلا اینکه تو تولد یک سالگیه آریا جون من زنده ام؟ یا مثلا تو سالگرد قدم برداشتنش من هستم؟ و هزار جور از این فکرا یادداشت اول: - روزای اول تولد پسرک خیلی فکر مرگ آزارم می داد (می دونم اغلب مادرا باهاش درگیرن و نشونه ای از افسردگی بعد از زایمانه) اینکه اگه من بمیرم چی میشه؟ یادمه همش به رامین عزیز می گفتم اگه من مُردم آریا جون رو بسپره به دست مامانم. یا اینکه اگه آریا جون منو تنها بذاره من دیوونه میشم. گاهی اونقدر...
1 بهمن 1391

زخم شهر!

در پی شبگردیهای بی هدفمون صرفا واسه اینکه آریا جون بتونه آب نما و فواره ببینه، امشب هم سرما و آلودگی هوا رو به جون خریدیم و راهی خیابون ها شدیم. حالا فواره و آب نما کم بوده که جدیدا یه چیزی به قول خودش دوش هم اضافه شده. یه چیزی دقیقا شبیه دوش تو خیابون بهار شمالی که گویا آب رو از چاه میکشه و تانکرها رو پُر می کنه و میبره واسه فضای سبز. یه بار که داشتیم از اونجا رد می شدیم، و جناب آقای متصدی دوش، اونو کامل نبسته بود، رامین با ماشین رفت زیر دوش و آریا جون حسابی خوشحال شد. یعنی یه ذوقی کرده بود که قابل وصف نیست. بگذریم؛ 1- امشب هم از جلوی خونه داشتیم یکی یکی فواره ها رو می دیدیم و می رفتیم که رسیدیم به چهارراه (اسمشو نمی دونم، اسم ن...
1 بهمن 1391